از شهدای تفحص چه میدانید؟؟؟
خاطره اى که در ذیل مى آید نقل از اوست که قسمم داد تا وقتى زنده است آن را بازگو نکنم! و حالا که محمودوند گرامى در آرمیده است نقل این خاطره شاید نقبى بزند به آن روزهاى خوب خدا، امید که از آن حال و هوا خوشه چین معرفت باشیم.
سال ?? در عملیات والفجر مقدماتى(فکه) از واحد تخریب لشکر ?? به گردان ها مامور شده بودیم و محل حضورم در گردان حنظله بود. یک شب که در گردان خواب بودیم متوجه شدم شخصى که در کنار من خوابیده به نام عباس شیخ عطار به شدت در حال لرزیدن است و به حال تشنج افتاده بود.
دندان هایش به شدت چفت شده بود من که یکباره از خواب پریدم او دست و پاى خودش را گم کرد و بعد از یک ربع ساعت بالاخره به حالت اولیه برگشت و همین که متوجه شد من بالاى سرش بوده ام خیلى ناراحت شد که من این قضیه را فهمیده ام لذا مرا قسم داد که به کسى چیزى نگویم تا احیانا این مساله باعث نشود که به عملیات نرود از او سوال کردم که چرا به این حالت دچار مى شوى؟ در جوابم گفت: من هر وقت خوشحال و یا ناراحت شوم به این حالت دچار مى شوم و دیگر صحبتى نکرد من به او گفتم اگر مجددا به این حالت دچار شدى من چه باید بکنم؟ گفت: در جیب من شیشه قرصى است که اگر به این حالت دچار شدم یک قرص را با کمى آب حل کن و از لاى دندان ها به دهانم بریز و شیشه قرص را نشانم داد و سپس داخل جیبش گذاشت. بالاخره نمى دانم این قضیه چگونه لو رفت که مسوولین گردان فهمیدند و تصمیم گرفتند که او را به عملیات نبرند اما او حرفى زد که دیگر هیچ کس نتوانست تصمیمى بگیرد. او گفت: آن کسى که مرا آورده خودش هم مرا به عملیات مى برد. و واقعا هم کسى حرفى نزد. دوست دیگرى هم داشتم به نام حسین رجبى ایشان هم خیلى با من رفیق بود در شب عملیات یک لحظه از من جدا نمى شد شدیدا به هم وابسته بودیم.
در آن شدت درگیرى در فکه هر وقت از من عقب مى ماند بلند صدایم مى کرد، محمودوند محمودوند…
و به هر صورتى که بود هم دیگر را پیدا مى کردیم. در شب عملیات از یک کانال بزرگى رد مى شدیم، تعدادى نیرو دیدم که داخل کانال نشسته بودند، از آنها سوال کردم بچه ها کجا هستند؟ گفتند بچه هاى گردان کمیل. گفتم چند روز است که در اینجا هستید گفتند: سه روز. سپس در تاریکى عبور کردم. چند کانال دیگر که رد شدیم دیگر هوا روشن شده بود. بچه ها گفتند که نماز صبح را بخوانیم، شروع به خواندن نماز صبح نمودیم. عراقى ها ما را محاصره کرده بودند و ما اطلاع نداشتیم. با روشن شدن هوا متوجه شدیم که در محاصره هستیم. عراقى ها فریاد مى زدند تسلیم شوید، بیایید طرف ما و در همین حین تیراندازى را شروع کردند و اولین تیر به سر حسین یارى نسب فرمانده گردان حنظله خورد و شهید شد. ناگفته نماند که برادر حسین یارى نسب
( تنها کسى بود که لباس فرم سپاه به تن داشت) عراقى ها از سر کانال شروع به قتل عام بچه ها کردند در همین حین یک گلوله هم به سر رجبى خورد، آرام آرام قدرى به عقب رفت و به زمین افتاد. درگیرى شدت زیادى پیدا کرده بود و تنها یک راه بازگشت داشتیم که از میدان مین بود و اول میدان مین هم یک موشک مالیبیوتکا که عمل نکرده بود روى سیم خاردار افتاده بود و این تنها راه و نشانه بود براى بازگشت. داخل کانال انباشته از شهدا شده و جاى پا براى عبور نبود و بالاجبار باید از روى شهدا رد مى شدیم. به اتفاق ،? ? نفرى که مسیر برگشت را مى آمدیم وارد میدان مین شدیم. پشت یک تپه خاکى کوچک پناه گرفتیم. چهار لول عراقى ها همه بچه ها را قلع و قمع مى نمود. ? تا از بچه ها گفتند ما به سمت چهارلول شلیک مى کنیم تا شما باز گردید. در همین حین چهارلول به سمت تپه خاکى شلیک کرد و ? تا از بچه ها را انداخت.
همه ما به شدت مجروح شده و جراحات زیادى برداشته بودیم ولى مصمم بودیم تا مجروحین را از مهلکه نجات دهیم. هرچند متاسفانه از ? نفر من زنده از میدان مین خارج شدم و بقیه را عراقى ها به شهادت رساندند. در حین عقب آمدن به همان کانالى که بچه هاى گردان کمیل برخورد نموده بودند، رسیدیم قدرى سینه خیز در کف کانال خوابیدم تا کمى آتش سبک شد. سپس متوجه شدم که به غیر از تعداد انگشت شمارى بقیه شهید شده اند من با چشم خودم در حدود ?? تا ?? شهید را در این کانال دیدم و تعداد دیگرى که در میدان مین به شهادت رسیده بودند، به انتهاى کانال که رسیدم دیدم چند نفر در گوشه اى نشسته اند گفتم چرا اینجا نشسته اید؟ گفتند: مدت ? روز است که تشنه و گرسنه در اینجا مانده و رمق حرکت کردن نداریم به هر صورتى که بود به کمک همدیگر خودمان را به یک خاکریز بزرگ رساندیم و حدود ?? کیلومتر پیاده روى کردیم. در کنار خاکریز هم شهداى زیادى را مشاهده نمودیم. به نزدیکى خط بچه هایمان که رسیدیم از خستگى و خون ریزى زیاد من دیگر هیچ چیز نفهمیدم و فقط احساس مى کردم که روى برانکارد هستم. پس از آن تمام صحنه ها در مدت ،?? ?? سال در ذهنم ماند تا قضیه تفحص شروع شد. سال ?? اتفاقا اولین جایى که رفتیم و مشغول تفحص شدیم همان محور والفجر مقدماتى بود ( قتلگاه فکه) من خیلى اصرار داشتم که کانال گردان [فقط کاربران عضو می توانند لینک ها را مشاهده نمایند ] و حنظله را پیدا کنم. بسیار گشتیم و بالاخره اول گردان کمیل را یافتیم و همان شهدایى که من آن شب داخل کانال دیده بودم همگى شان را ( حدود ?? الى ?? شهید بودند) از زیر خروارها خاک بیرون کشیدیم. من مدت ?? روز به دنبال کانال گردان حنظله مى گشتم و آنجا را نمى یافتم، علت هم این بود که عراقى ها کانال ها را پر و صاف کرده بودند و روى آن را مین گذارى کرده بود. من هر چه قدر به مسوولین مى گفتم که کانال دیگرى هم وجود دارد که بچه هاى گردان حنظله درونش هستند، کسى جدى نمى گرفت. تا یک روز حاج محمد کوثرى فرمانده لشگر ?? به منطقه آمد من به ایشان گفتم من چون آن شب در گردان بودم و آن شب را هم کاملا به یاد دارم تاکید مى کنم که اینجا کانال حنظله مى باشد. تا این که به دستور ایشان دوباره تفحص در همان حول و حوش فعال شد. حالا چطور گردان حنظله را پیدا کردیم؟ این خودش حکایتى است.
شب عملیات که ما در حین عقب نشینى مى خواستیم وارد میدان مین شویم همان موشک مالییوتکا که عمل نکرده بود را دیدیم و حالا بعد از ،?? ?? سال آن موشک به همان صورت بر روى سیم خاردارها افتاده بود و این جرقه اى بود در ذهنم براى به یاد آوردن آن شب. وارد میدان مین شدیم و همان تپه خاکى را که در شب عملیات به آن پناه برده بودیم یافتیم و پیکرهاى مطهر همان دو شهید را که چهارلول عراقى ها آنها راتکه پاره کرده بود کشف کردیم. در همین حین حاج محمد به یک تکه استخوان برخورد نمود و گفت: این چیه؟ من گفتم این یک بند انگشت است خود حاج محمد زمین را زیر و رو کرد و به یک شهید برخورد کردیم که بر پشت شهید با حروف درشت نوشته شده بود حنظله. با خوشحالى فراوان توام با آه و درد که در سینه ام شعله ور بود همان منطقه را زیر و رو کردیم ولى متاسفانه بعد از ?? روز دیگر شهیدى پیدا نشد دیگر از غصه دلم داشت مى ترکید مطمئن بودیم که تمام شهداى گردان در همین اطراف هستند و احساس مى کردم که خیلى به آنها نزدیکم خیلى به خدا و شهدا توسل جستیم بعد از ?? روز به تنهایى در همان اطراف به دنباله نشانه اى از کانال بودم بى نهایت فکرم خراب بود منطقه را که نگاه مى کردم به یاد شب عملیات مى ا فتادم که چطور بچه ها در قتلگاه توسط مزدوران عراقى که شدیداً مست بودند قتل عام مى شدند. در همین افکار غوطه ور بودم و آرام آرام از روى سیم خاردار رد شدم و وارد میدان مین شدم ناگهان چشمم به یک تکه از لباس سبز سپاه افتاد که قسمتى از آن بیرون زده بود. با دست هایم خاک را کنار زدم دیدم شهید است در حالى که لباس سبز سپاه بر تن داشت، فریاد زنان به طرف بچه ها دویدم در حالى که با چشمان اشک بار فریاد مى زدم پیدا کردم، پیدا کردم به سیدمیرطاهرى مسوول گروه گفتم: سید! گردان حنظله را پیدا کردم. ب
چه ها همگى به آن منطقه حرکت کردند. شهیدى را که زیر خاک بیرون آورده بودم نشان دادم و گفتم این شهید برادر حسین یارى نسب است. سید گفت: شما از کجا مطمئن هستید؟ گفتم چون تنها کسى که در شب عملیات لباس سپاه را بر تن داشت و قدش هم بلند بود. یارى نسب بود آن روز تا شب ?? شهید را از زیر خاک بیرون آوردیم و با احترام در معراج شهدا جا دادیم و هنگامى که همان شهیدى که لباس سبز سپاه را به تن داشت استعلام کردیم، اعلام کردند برادر حسین یارى نسب فرمانده گردان حنظله است و این باعث شد که همه به یقین و اطمینان برسیم که کانال گردان حنظله را پیدا کردیم. با همت بچه ها، شهداى گردان حنظله را که در یک گروه دسته جمعى مدفون شده بودند پیدا کردیم، حسین رجبى هم در میان سایر شهدا بود. روز دیگر که به دنبال شهداى گردان بودیم در کنار همان میدان مین که قبلا گفتم هر کسى از بچه ها که در شب عملیات مى خواست رد شود عراقى ها مى زدند یک خاکریز کوچک کنار میدان مین پیدا کردیم که همه شهدا را جمع نموده و دفن کرده بودند و گروهى از بچه هاى گردان حنظله بودند و گروهى از گردان کمیل. پیکر شهیدى تنها در وسط میدان مین افتاده بود و وقتى کاملا پیکرش را از زیر خاک بیرون آوردیم به دنبال پلاک و یا مشخصاتى از او بودیم. وقتى دست در جیب شهید بردم دستم به شیشه برخورد نمود تا آن را از جیب شهید بیرون آوردم دنیا بر سرم خراب شد و از خودم بى خود شدم و شدیدا گریستم. تمام صحنه آن شب ( لرزیدن شیخ عطار) جلوى چشمم آمده بود. آن چیزى نبود جز شیشه قرص شیخ عطار که در شب عملیات به من نشان داد و سفارش کرده بود که در صورت نیاز بر دهان او بگذارم….